سکوت آینه
دیگر بهار هم سرحالم نمیکند
چیزی شبـیــه گریه زلالم نمیکند
پاییز زرد هم که خجــالت نمیکشد
رحمی به باغ رو به زوالــم نمیکند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چه کار
وقتی که سنگ رحم به بالم نمیکند
مبهوت مانده ام که چرا چشمهای شب
دیگر اسـیر خواب و خیالم نمیکند
این اولین شب است که بوی خیال تو
درگــــیر فکـرهای محـالم نمیکند
حالا که روزگار قشنــــگ و مدرنتـان
جز انفـعـــال شـامل حالـم نمیکند
باید به دستـهای مسلح نشان دهم
حتی سکـوت آیـنـه لالـم نمیکند